داستانهای خیلی جالب و خواندنی
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 100
بازدید هفته : 109
بازدید ماه : 106
بازدید کل : 88146
تعداد مطالب : 88
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1

با من بمان




گنجشک و آتش

گنجشکی به آتش نزدیک می شد و برمی گشت.

پرسیدند: چه می کنی؟

گفت: در این نزدیکی چشمه است و من نوکم را پر آب می کنم و روی آتش می ریزم.

گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این فایده ندارد.

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم،

                                     اما

هنگام که خداوند پرسید:

                            زمانی که دوستت در آتش می سوخت چه کردی؟

پاسخ می دهم:

                هر آنچه از من بر می آمد...

 

 

.................................................................................................................................................................

 خدایا شکرت

روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد.

ماشین گرانقیمتی جلوی پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش

که پسرکی را در آغوش داشت باز کرد.

با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.

آنها کودک را روی تاب گذاشتند.

خدایا! چه می دید؟ پسرک عقب مانده ذهنی بود.

با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.

چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد!!!

خدایا شکرت

...........................................................................................................................................................

 گلدون بی گل

یه روز یه گلدونی بود که یه گل خیلی زیبا تو دلش سبز شده بود و

همیشه به زیبایی گلش می بالید.

گل و گلدون شبای زیادی بدون هیچ بهانه ایبرای همدیگه شعر و قصه های عاشقانه می گفتند.

اگه یه روزی یکیشون شاد نبود اون یکی غصه می خورد و همیشه برای شاد کردن همدیگه تلاش می کردند.

چون وجودشون توی وجود همدیگه گره خورده بودو به هیچ قیمتی حاضر به جدایی از هم نبودند.

تا اینکه......

اون گلدون که یه زمانی در کنار گلش هیچ غصه ای نداشت و همیشه شاد بود،

حالا هرشب به یاد گلی که از گلدونش جدا شد، خاک خشک شده وجودشو با اشکاش تر می کنه

تا شاید گل قشنگش دوباره توی دلش سبز بشه....

چه دردناکه جای خالی گل برای گلدون

                                     چه تلخه باید تنها بمونه قلب گلدون

چه زجر آوره روزای تلخ جدایی

                                     چه سخته به انتظاز نشستن با چشمای گریون

عکس های عاشقانه با موضوع گل رز [WWW.PIXBAZ.COM]

............................................................................................................................................................. 

قصه از آنجا شروع شد که:

خیلی عصبانی بود، گفت: اگه دوستم داری ثابت کن....

گفتم: چه جوری؟

تیغ و برداشت و گفت: رگتو بزن...

گفتم: مرگ و زندگی دست خداست!

گفت: پس دوستم نداری.!

تیغ و برداشتم و رگمو زدم....

وقتی تو آغوش گرمش جون می دادم، گفت:

اگه دوستم داشتی تنهام نمی ذاشتی؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:دلنوشته ها, داستان های جالب, داستان های خواندنی, :: 21:15 ::  نويسنده : راضی